اینجا هیچکس شبیه حرفهایش نیست، اما تو تفسیر دقیق چشمهایت بودی.مسافر 1:20
باروت خیس داستان بلند ایرانی در مورد داعش و جنایات آنان، مدافعان حرم و اتفاقات پیش آمده در کشور عراق و همچنین ماجرای شهادت سردار دلها حاجقاسم سلیمانی میباشد. کتاب باروت خیس به قلم خانم زهرا اسعدبلند دوست نوشته شده است و توسط انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است.
از آسمان آتش میبارید و زمین چون خاکستری بر گدازهها میسوخت. دو روز از آمدنمان به عراق میگذشت و گزارش دندانگیری نصیبمان نشده بود جز بوی باروت، خون، جیغِ فشنگها و فریاد رزمندگان و زخمیها. هیچکدامشان تازه نبود. تکتکشان را همیشه داشتم در تمام گزارشاتم از سوریه، افغانستان، یمن، عراق و...، اما من اینجا دنبال چیز دیگری میگشتم. آنهمه اصرار به فرماندهان عراقی برای حضورمان در مناطق موردنظر بینتیجه ماند. هیچکدامشان راضی نمیشدند. مدام از خطر میگفتند، خطرِ گلوله و داعش. فکر میکردند چشمبسته به اینجا آمدهایم و از هیچچیز خبر نداریم.
گرما رمقم را برده بود. سایبانی یافت نمیشد. با فاصله از تانک، وسط بیابان نشستم. خورشید از هر جهت بر سر و صورتم سیلی میزد. حرارت ساطع از تنۀ آهنی تانک، پوستم را کباب میکرد. جرعهای آب از بطری نوشیدم. فایده نداشت، خنک نمیشدم. بوی خاکِ گرمازده، مشامم را پر کرده بود. برای فرار از تابش آفتاب، پاهایم را در آغوش گرفتم و پیشانیام را روی زانوها چسباندم. حرکت چیزی را در نزدیکیام، روی ریگهای بیابان حس کردم. از گوشۀ چشم نگاهی انداختم. عقرب بود، زرد و باابهت. حالا باید میترسیدم؟ نه. من ترس را فراموش کرده بودم سالها و سالها و سالها. عقرب خود را روی زمین بهسمت من میکشید. انگار او هم دنبال کفِ دستی سایه بود. ناگهان پوتینی رویش فرودآمد و با کوبشهایی سنگین، جانش را گرفت.
نظر دیگران //= $contentName ?>
من هم همپای داستان فادیه شدم هیام شدم حبیبه و اریحا شدم بسام و رسول و جواد شدم وباروت سوخته ای شدم که در دستان...