این دفعه وقتی سرنگرو توی دستش فرو کرد زیاد درد نکشید. آخه به درد سوزن عادت کرده بود.هنوز نوزده سالش تموم نشده بود. یاد اون روزی افتاد که با دوستش رفته بودن تست خوانندگی بدن . یادش اومد چقدر عاشق ترانه خوندن بود. یادش اومد...
اشک توی چشماش حلقه زد .به پوسترهای اتاقش نگاهی انداخت . عکس های روی دیوار رو به وضوح نمی دید چشمش به عکس هجده سالگیش افتاد .
همون عکسی که با دوستاش روی کوه گرفته بودند. اشک حلقه زده آروم روی گونه هاش غلتید و روی چونش آویزان شد. اینبار همه چیزرو صاف و روشن می دید...
کنگره :
PIR8123 /ر6763ر9 1389
شابک :
978-600-91723-4-4